بسمه تعالی
که اینجا بوی گل از برگ گل صد پرده رسوا است
بسمه تعالی
پیشِ اهلِ معرفت ، فرزانه باشی بهتر ست
نزدِ مستان ، با خرد بیگانه باشی بهتر ست
بازیِ زنجیر بافی را نگیر از کودکان
تا به طفلان می رسی دیوانه باشی بهتر ست
رقص در بزمِ فنـا ، پرواز تا اوجِ بقـاست
دورِ شمعِ انجمن پروانه باشی بهتر ست
با عیارِ عشق می سازند تا تـاریخ را
در کتابِ زندگی افسانه باشی بهتر ست
هرزه خندی ، آبروی شیشه را ریزد به خاک
مِی اگر خوردی ، لبِ پیمانه باشی بهتر ست
شوکتِ شاهی به آسانی نمی آید به دست
در زمینِ خاکساری ، دانه باشی بهتر ست
ای که خواهی در حریمِ زلفِ او محرم شوی
صد زبان خاموش مثلِ شانه باشی بهتر ست
روزگاری شعله ی آوازِ خنیاگـر شدی
چند روزی شمعِ ماتمخانه باشی بهتر ست
نیست گوشی تا به فریادت رسد ای مرغِ دل
مدتی در اختناقِ لانـه باشی بهتر ست
بسمه تعالی
از دلِ ویرانه چون سیلاب باید کرد عبور
مثلِ برق از عالمِ اسباب ، باید کرد عبور
دولتِ بیدار را در خواب دیدن مشکل ست
چشم را باید گشود از خواب باید کرد عبور
شرطِ آزادی از این زندانِ تن ، سرگشتگی ست
تا به ساحل ، از دو صد گرداب باید کرد عبور
در خیالِ خاک چیزی نیست جز نقش و نگار
روزی از آیینه ، چون سیماب باید کرد عبور
عشق وقتی عقل را مستانه حیران می کند
بی درنگ از هر شرابِ ناب باید کرد عبور
خاک را باید پریشان کرد مثلِ گرد باد
از میان شعله ها ، چون آب باید کرد عبور
با دلِ روشن از این ظلمت سرا باید گریخت
در دلِ شب مثل آن مهتاب باید کرد عبور
وقتی از سیماب ، گوهر ساختن نا ممکن ست
از تمنّای دلِ بیتاب باید کرد عبور
دل نباید بست بر این هستیِ ناپایدار
خواه نا خواه از جهان ، فردا بباید کرد عبور
بسمه تعالی
شبِ عید آمد و ساقی شرابِ نو مُهیّا کرد
دلِ افسرده ی ما را به یک پیمانه احیا کرد
خمار آلود بودیم و سرِ خمیازه پردازی
لبِ ما بست ساقی تا دهانِ شیشه را وا کرد
شبیهِ خضر از معماری عمرِ جاودان بخشید
معمایی که با یک جرعه تعمیرِ دلِ ما کرد
به شکرِ آن میِ لعلی که در زیرِ نگین دارد
در و دیوارِ این میخانه را یاقوت سیما کرد
فسادِ کینه را از دل به آبِ زندگانی شُست
به رسمِ میهمان آمد ، درونِ سینه مأوا کرد
جهان را با همه زیبایی از بد مستیِ آدم
مثالِ چشمِ سوزن تنگ ، بر چشمِ مسیحا کرد
به زهدِ خشک چون تسبیح در دل صد گره را دید
عبادت را به مستان داد و ما را نیز رسوا کرد
عجب عیشی ست ماهِ نو که امشب پیش رو داریم
به رقص آورد اربابِ طرب را جمع یک جا کرد
تمامِ آفرینش در دلت گنجینه ی گنج ست
نباید غیرِ خویش از دیگران چیزی تمنّا کرد
بسمه تعالی
محو در آیینه شو ، همواره در اِنکار باش
پرده برداری کن از خود ، محوِ آن رُخسار باش
چون تهیدستی ست حرفِ پوچ مانند حباب
مُهرِ خاموشی بزن ، گنجینه ی اسرار باش
در خرابی هایِ تن تَردَست شو مانندِ سیل
پای دیوار یتیمان ، دست کم معمار باش
نیست ممکن ، گنج را با بی زبانی یافتن
با زبانِ نرم ، خاری در دهانِ مار باش
جامه ی احرام را هرگز ، کفن بر خود نکن
جای هر شب زنده داری ، در سحر بیدار باش
روزگارت در سیاهی چون قلم آمد به سر
بگذر از گفتار ، دیگر بر سرِ کِردار باش
ای که می چرخی به دور خویشتن در زندگی
اندکی در چرخِ گردون ، نقطه ی پرگار باش
راهِ صحرایِ طلب چون بر نمی تابد غبار
گرد هستی را بیافشان تا سبکرفتار باش
خصم بیرون از هیولای درونی کمتر ست
در مصاف دشمنان ، درگیر استکبار باش