آینه ها بیدارند ...

آینه ها بیدارند ...

تکرار لبخند های غمگینم در آینه.. و شیشه ای که بیشتر از "تو " همراه شعرهایم ماند... و هر صبح ..به جای تو...برایم روز خواب آرزو کرد.. آینه ها بیدارند... به یقین..!! دفتر شعر جواد مهدی پور
آینه ها بیدارند ...

آینه ها بیدارند ...

تکرار لبخند های غمگینم در آینه.. و شیشه ای که بیشتر از "تو " همراه شعرهایم ماند... و هر صبح ..به جای تو...برایم روز خواب آرزو کرد.. آینه ها بیدارند... به یقین..!! دفتر شعر جواد مهدی پور

مشّاطه ..

بسمه تعالی

اهلِ دل را عشق ، روزی میکند بیمارِ خود
دل که شد بیمار ، آسان می کند انکارِ خود

پیشِ چشمِ آینه ، هر کس خود آرایی کند
مثلِ گل غلطد به خون از سرخیِ دستار خود

در قمارِ زندگی ، لب را به آبِ تیغ شست
آن که چون منصور افشا کرد از اسرارِ خود

شرم کن از غنچه ی خاموش با چندین زبان
تا نباشی مثلِ بلبل ، عاشقِ گفتار خود

روزگارِ برقِ فرصت را غنمیت بر شمار
نگذران در خوابِ غفلت ، دولتِ بیدار خود

در گشادِ کارِ خویش از آسمان همّت نخواه
آسمان سرگشته تر از ماست پایِ کار خود

حُسنِ عالم سوز ، از مشّاطه باشد بی نیاز
گرم دارد گوهر از تابندگی ، بازارِ خود

گاهی از آوارِ خود در خویش مدفون می شوم
گاه ، می رویم دوباره از دلِ آوارِ خود

زندگی ، بیهوده بودن در رکابِ مرگ نیست
گردشِ آغاز و انجام ست با پرگارِ خود




مهرورزی ..

بسمه تعالی

وقتی نگاهم می کنی ، آیینه ی بیزنگ باش
چون چشمِ شبنم در چمن با خار و گل یکرنگ باش

یکرنگیِ ظاهر ترا ، ایمن کند از هر گزند
در محفلِ دیوانگان همتای بی فرهنگ باش

جز دل نمی باشد مکان آن عشقِ عالمسوز را
خواهی در آغوشش کشی ، تا زنده ای  دلتنگ باش

خالی نمانَد از گُهر ، دستی که بخشش میکند
در مهرورزی مثلِ آن خورشیدِ زرّین چنگ باش

از گوشمال  آهنگ می سازد برایت آسمان
بی گوشمالِ  آسمان ، خنیاگرِ  آهنگ باش

خصمِ درون از دشمنِ بیرون  به تو جانی تر ست
با دشمنانت کن مدارا  با خودت در جنگ باش

خونت در این وحشت سرا سهل از عقیقِ سرخ نیست
مانندِ لعل  از چشمِ بد مخفی درونِ سنگ باش

هر گاه سازِ زندگی  با نایِ دل  ناکوک شد
پا در میانی کن برو ، چون راه پیشاهنگ باش

بازارِ زر را دین فروشان  خالی از زر کرده اند
فکرِ خودت را باز دار از مکر و بی نیرنگ باش

درد دوریی ..

درد بی تو ، در دلم از دردها افزونتر ست

از تمام دردها این درد ، نا موزونتر ست



بودنت آرامشی در جسم و جانم می دمد

دل ولی از دوری بسیار تو محزونتر ست

فهم عیش ..

بسمه تعالی



چوبه ی دارست پای اعتبار این جهان
دور باش از دولت ناپایدار این جهان


پرسش نادان ز دانا هیچ ننگ و عار نیست
جهل باشد لکه ای از ننگ و عار این جهان


دل نمی بندد به دنیا آنکه دارد فهم عیش
نیست یک فرزانه حتّی ، از تبار این جهان


زندگی کوتاه باشد مثل گل سر سبز باش
نیست عمر جاودان ، در ساختار این جهان


شبنمی بر روی گلبرگ ست چشم اهل دل
باز باشد در خزان و نو بهار این جهان


گر چه اهل معرفت با این جهان در گیر نیست
گوشه ای بر گیر از گوش و کنار این جهان


خویشتنداری بکن ، با جنگ استغنای فقر
دل منه بر تخت و تاج بی قرار این جهان


دامنت را تا نیالایی به خون بی گناه
زود بگذر مثل باد از لاله زار این جهان



جواد مهدی پور

خون ناحق ..

بسمه تعالی


از سراب وهم می جوید هوای آب را
خسته می سازد ز نادانی دل بی تاب را


شورشی افکنده در دل با نگاه آتشین
می گدازد سینه ، تا یابد زر نایاب را


پاسخ هم سنج با کج بحث ها ، خاموشی است
ماهی لب بسته سرگردان کند قلّاب را


آسمان از گریه های سرد ما دلگیر نیست
خون ناحق ، بر نگیرد دامن قصّاب را


آنکه در اعماق دل اندام جان می پرود
در شب خلوت گزیند گوشه ی محراب را


از دل سر گشته عاجز می شود فرمان عشق
موج دریا چون گشاید عقده ی گرداب را ؟


خامشی زیباترین اسباب جان روشن ست
شیشه سر بسته می دارد شراب ناب را


پاک کن زنگار را از صفحه ی زرّین دل
تا ببینی صورت ناب زر و سیماب را



جواد مهدی پور

سیل ..

بسمه تعالی


زخمی ام از آب های آسمان دریا کجاست
ابرها را سایبان انگاشتن نوعی خطاست


آسمان با رود ها وقتی تبانی می کند
گل نمی روید ز بارانی که اسباب بلاست


موج با کشتی نکرد آن را که باران می کند
کشتی بی بادبان انگار که بی نا خدا ست


باد هم امسال در این فصل حیران می وزد
بر خلاف میل گل هایی که در باد صبا ست


خانه بر دوش ست مثل سیل ، عمـر آدمی
خانه را در معبر سیلاب خواندن نا بجاست


دل ندارد چاره ای از خشم آب رود ها
بهترین تسکین دل اینجا ، مناجات و دعاست


بستر میـــــل ست این دنیا ، شبیه عمر ما
جاودانی نیست آغازی که پایانش فناست



جواد مهدی پور

گل ..

بسمه تعالی



دست ما را می کند کوتاه  از دامان گل
باغبانی که نبسته با خودش پیمان گل


سرو بالایی که ما داریم  از صد گل سر ست

دست او هر چند کوتاه ست از دامان گل


گل نمی روید در آن خاکی که باشد شوره زار

خاک نارس میکند سر پیچی از فرمان گل


در گلستانی که باشد سایه ی  تیر و تبر
نیست در هر گوشه ی آنجا   شدن امکان گل


لاله رویانی که خود را مثل گل پنداشتند
 شبنمی می کاشتند ای کاش در چشمان گل


خاک بر سر میکند گل  تا نیافتد دست باد
در بهاران  خاکروبی می کند  باران گل


خنده رویی از خصوصیات باز غنچه نیست
خنده روید در بهاران   بر لب خندان گل





جواد مهدی پور