آینه ها بیدارند ...

آینه ها بیدارند ...

تکرار لبخند های غمگینم در آینه.. و شیشه ای که بیشتر از "تو " همراه شعرهایم ماند... و هر صبح ..به جای تو...برایم روز خواب آرزو کرد.. آینه ها بیدارند... به یقین..!! دفتر شعر جواد مهدی پور
آینه ها بیدارند ...

آینه ها بیدارند ...

تکرار لبخند های غمگینم در آینه.. و شیشه ای که بیشتر از "تو " همراه شعرهایم ماند... و هر صبح ..به جای تو...برایم روز خواب آرزو کرد.. آینه ها بیدارند... به یقین..!! دفتر شعر جواد مهدی پور

قصاص ..

بسمه تعالی


زمانی ، کار انسان می شود  شیطان پرستیدن

ندیدن ، می شود خُفّاش را  اسبابِ شب دیدن


به غفلت نگذران ، تا دامنِ منزل به دست آری

دو چندان می شود راه    از میانِ راه   خوابیدن


بهارِ خنده هایت را ، شبیه غنچه  پنهان کن

که شوید صورتِ گل را به خون ،  بی پرده خندیدن


سزاوار ست   جرمِ بوسه دادن را  ببخشایی

قصاصِ این گناهِ سهل ، باشد سخت  لرزیدن


کمر خم می کند  بارِ گران چون  ناتوانان را

نباید  سخت  از بیمارها ، احوال پرسیدن


نسازد  خارخارِ حرص  را  کمتر ، زَر  افزودن

که افزون می شود دام از قبالِ دانه پاشیدن


ندیدم محرمی ، با سنگ خاره دردِ دل کردم

شبیه کوهکن شد  کارِ من  آدم  تراشیدن


به دل خوردن قناعت کن ،  اگر تکریم می خواهی

که روی مرغ را بر خاک ساید  دانه بر چیدن


شبیهِ حلقه ی پرگارِ هستی  ، حولِ مرکز باش

ندارد حاصلی ،  بیهوده  دورِ خویش چرخیدن




رنج ..




بسمه تعالی


در گلستانی که مخمور ست گل از بوی خود

می کند چون شیشه در میخانه جست و جویِ خود


می تراود شکوه ی  خونینِ دل بی اختیار

سخت باشد در گره چون نافه بستن بویِ خود


روز محشر  نامه ی اعمالش از عصیان تهی ست

هر که با اشکِ  ندامت داد  شست و شویِ خود


چون مگس ، نا خوانده هرکس بر سرِ  خوانی  رَود

بارها با دستِ خود ،  سیلی زند  بر رویِ خود


هر که چینِ تَنگ خُلقی بست بر روی جبین

روز و شب در زیرِ شمشیر ست از ابرویِ خود


چهره ی مقصود را بی پرده می بینی ،  اگر

سر گذاری  بر رخِ آیینه ی زانویِ خود


روزیِ بی رنج ، تخمِ  رنج می کارد به دل

غم ندارد آنکه روزی دارد از بازوی خود


هر که با همّت نگه می دارد آبِ رویِ خویش

می تراشد رزق را   چون تیغ  از پهلویِ  خود


عشق را هر کس که در آیینه پیدا می کند

عقل را پنهان کند در قابِ گفت و گوی خود







رجعت ..

بسمه تعالی

چون طلبکارِ حضورم ، لب به غیبت وا نکردم
عیب خود را دیدم و از دیگران پیدا نکردم

مُهرِ خاموشی زدم بر دور باشِ هرزه گویان
در امان تا باشم از زخمِ زبان ، لب وا نکردم

آبرویم را مُبدّل چون صدف کردم به گوهر
کاسه ی دریوزگی ، لبریز از دریا نکردم

در طلاقِ اهلِ غیرت نیست استغفارِ رجعت
از خدا جویان طلب ، سیم و زرِ دنیا نکردم

پای در دامانِ تسلیم و رضا  وقتی کشیدم
هر چه آمد بر سرم در زندگی   پروا نکردم

دیدم اوراق حواسم می کند شهرت پریشان
خویشتن را ، مثلِ خورشیدِ جهان آرا نکردم

نیست چون معراجِ سنگ از دست بالا کردنی بیش
با گرانجانی هوای عالمِ بالا نکردم

از همان اول که دیدم معجزِ پیغمبرِ عشق
تُحفه ی جان را قبول از نَفحه ی عیسی نکردم

سعی کردم در بهاران بگذرد فصل خزانم
در ورق گرداندنی ، امروز را فردا نکردم