بسمه تعالی
بسمه تعالی
حولِ مرکز ، پایکوبی میکند پرگارِ من
دورِ باطل می زند با رشته ی افکار ِ من
می پَرد از خواب ، شبنم با طلوعِ آفتاب
راز ها در پرده دارد دیده ی بیدارِ من
همّتِ پیمانه از پیمانِ من افزون تر ست
این که از دل نیست در میخانه استغفار من
چون سلیمان ایستادن با عصا در کار نیست
می گشاید ناخنِ موری ، گره از کارِ من
در بهاران غنچه وا شد عقده ی دل وا نشد
می زند صد ها گره ، دیوانگی در تارِ من
فرق دارد گوهرِ من با متاعِ دیگران
این همه رونق که می بینید در بازارِ من
با شکیبایی ، حوادث طاقتم را کرده طاق
تا کند پهلو تهی سیلاب ، از دیوارِ من
حرف حقّ ام در کتاب از اعتبار افتاده ام
می گریزد جاهل از اندیشه ی بسیارِ من
این جوابِ آن سخن باشد که رومی گفته بود
در هیاهو هر کسی از ظنّ خود شد یار من