بسمه تعالی
تهی مغزی که امروزش پر از ابهامِ فردا است
نمی داند که مانندِ حبابی روی دریا است
ز حیرت می رود در خواب هر چشمی که بینا شد
به نادانی کند اقرار انسانی که دانا است
شبی از شوقِ بال افشانیِ پروانه روشن شد
که عاشق در فراق از وصلِ معشوقش شکیبا است
نکن قصدِ اقامت در جهان ، چون جاودانی نیست
و از ریگِ روان ، هر کوه اینجا دشت پیمـا است
جوابِ تلخ از شیرین دهانان دلنشین باشد
که از تلخی ، مِیِ گلرنگ در ساغر گوارا است
بهارِ حُسنِ تو در باغ ، خویِ سرکشی دارد
در آنجا سبزه ی خوابیده هم از سَرو ، رعنا است
زبانِ مُنکران را ، حُجّتِ ناطق نمی بندد
از عیسی ، رویِ شرم آلود مریم سهل گویا است
چگونه بر دلِ صد پاره ، رازِ عشق بسپارمکه اینجا بوی گل از برگ گل صد پرده رسوا است