بسمه تعالی
در گلستانی که مخمور ست گل از بوی خود
می کند چون شیشه در میخانه جست و جویِ خود
می تراود شکوه ی خونینِ دل بی اختیار
سخت باشد در گره چون نافه بستن بویِ خود
روز محشر نامه ی اعمالش از عصیان تهی ست
هر که با اشکِ ندامت داد شست و شویِ خود
چون مگس ، نا خوانده هرکس بر سرِ خوانی رَود
بارها با دستِ خود ، سیلی زند بر رویِ خود
هر که چینِ تَنگ خُلقی بست بر روی جبین
روز و شب در زیرِ شمشیر ست از ابرویِ خود
چهره ی مقصود را بی پرده می بینی ، اگر
سر گذاری بر رخِ آیینه ی زانویِ خود
روزیِ بی رنج ، تخمِ رنج می کارد به دل
غم ندارد آنکه روزی دارد از بازوی خود
هر که با همّت نگه می دارد آبِ رویِ خویش
می تراشد رزق را چون تیغ از پهلویِ خود
عشق را هر کس که در آیینه پیدا می کند
عقل را پنهان کند در قابِ گفت و گوی خود