آینه ها بیدارند ...

آینه ها بیدارند ...

تکرار لبخند های غمگینم در آینه.. و شیشه ای که بیشتر از "تو " همراه شعرهایم ماند... و هر صبح ..به جای تو...برایم روز خواب آرزو کرد.. آینه ها بیدارند... به یقین..!! دفتر شعر جواد مهدی پور
آینه ها بیدارند ...

آینه ها بیدارند ...

تکرار لبخند های غمگینم در آینه.. و شیشه ای که بیشتر از "تو " همراه شعرهایم ماند... و هر صبح ..به جای تو...برایم روز خواب آرزو کرد.. آینه ها بیدارند... به یقین..!! دفتر شعر جواد مهدی پور

رسوا ..

بسمه تعالی

تهی مغزی که امروزش پر از ابهامِ فردا  است
نمی داند که مانندِ حبابی روی دریا است

ز حیرت می رود در خواب هر چشمی که بینا شد
به نادانی کند اقرار انسانی که دانا است

شبی  از شوقِ بال افشانیِ  پروانه روشن شد
که عاشق در فراق از وصلِ معشوقش شکیبا است

نکن قصدِ اقامت در جهان ، چون جاودانی نیست
و از ریگِ روان ، هر کوه  اینجا دشت پیمـا است

جوابِ تلخ از شیرین دهانان دلنشین باشد
که از تلخی ، مِیِ گلرنگ در ساغر گوارا است

بهارِ حُسنِ تو در باغ ، خویِ سرکشی دارد
در آنجا سبزه ی خوابیده هم از سَرو ، رعنا است

زبانِ مُنکران را ، حُجّتِ ناطق  نمی بندد
از عیسی ، رویِ شرم آلود مریم سهل گویا است

چگونه بر دلِ صد پاره ، رازِ عشق بسپارم

که اینجا بوی گل از برگ گل صد پرده رسوا است

 


قافله ..

بسمه تعالی

در حادثه ها ، نخلِ تنومندِ زمانم
از هر که خورم سنگ ، بر او میوه فشانم

حیف ست در این گلشنِ سر سبز بخوابم
چشم از گل و آلاله چو شبنم  نچرانم

بیداری  دولت  به سبک روحیِ من نیست
هر چند که در دیده ی تو  خوابِ گرانم

هر درد که دل می کشد ، از زخم زبانی ست
با خار که همصحبتیِ گل نتوانم

لوحِ دلم از نقشِ تو خالی ست همیشه
تا درسی از آن نقشه ی رُخسار نخوانم

در بزمِ مکافـات  نیافتد قدح از دُور
یک جرعه هلاهل به رقیبان نچشانم

تا خسته دلان را به شَکَر دست نگیرم
چون نی  دلِ خود را به نوایی نرسانم

 آغاز و سر انجامِ جهان نیم نفس نیست
در فصلِ بهاران گذرد فصلِ خزانم

حاصل نشد از عمرِ گرانمایه در این باغ
هر چند که سر سبز تر از سروِ روانم

دل ، از پیِ دلدار روان ست در این راه
باشد که از این قافله بر جـای نمانم

زخمِ تبر ..

بسمه تعالی

حرفِ ناسنجیده وقتی از دهان بیرون رود
مثلِ تیـری تنـد ، بیجا از کمان بیرون رود

نفسِ خامِ ما نخواهد پُخت در این خاکدان
از تنورِ سرد ممکن نیست نان بیرون رود

جسمِ سوزانِ مرا  تا خاک بیرون افکند
از خیالاتِ هُما هم ، استخوان بیرون رود

دل که از زلف اش بر آمد ، روی آرامش ندید
وای بر مرغی که شب ، از آشیان بیرون رود

رویِ آتشناکِ او هر جا نمایان می شود
بیدرنگ آیینه از آیینه دان بیرون رود

وقتی از زخمِ تبر بی تاب گردد شاخِ گل
بلبلِ آزرده دل از بوستان بیرون رود

 در بهار زندگانی دست خالی  هر که شد
زَردرو از باغِ دنیا  چون خزان بیرون رود

جاودانی نیست عمرِ آدمی  در زندگی
هر که آید ، عاقبت از این جهان بیرون رود

عشق را وقتی تراشیدند سنگ کعبه شد
جانِ جانان  تا شبی   از قابِ آن بیرون رود


عیار عشق ..

بسمه تعالی

پیشِ اهلِ معرفت ، فرزانه باشی بهتر ست
نزدِ مستان ، با  خرد بیگانه باشی بهتر ست

بازیِ زنجیر بافی را  نگیر از کودکان 
تا به طفلان می رسی  دیوانه باشی بهتر ست

رقص در بزمِ فنـا ، پرواز تا اوجِ بقـاست
دورِ شمعِ انجمن پروانه باشی بهتر ست

با عیارِ عشق می سازند تا  تـاریخ را
در کتابِ زندگی افسانه باشی بهتر ست

هرزه خندی ، آبروی شیشه را  ریزد به خاک
مِی اگر خوردی ،  لبِ پیمانه باشی بهتر ست

شوکتِ شاهی به آسانی نمی آید به دست
در زمینِ خاکساری ، دانه باشی بهتر ست

ای که  خواهی در حریمِ زلفِ او  محرم شوی
صد زبان خاموش مثلِ شانه باشی بهتر ست

روزگاری  شعله ی آوازِ خنیاگـر شدی
چند روزی شمعِ ماتمخانه باشی بهتر ست

نیست گوشی تا به فریادت رسد ای مرغِ دل
مدتی  در اختناقِ لانـه باشی بهتر ست

عبور ..

بسمه تعالی


از دلِ ویرانه چون سیلاب باید کرد عبور
مثلِ برق از عالمِ اسباب ، باید کرد عبور

دولتِ بیدار را در خواب دیدن مشکل ست
چشم را باید گشود از خواب باید کرد عبور

شرطِ آزادی از این زندانِ تن ، سرگشتگی ست
تا به ساحل ، از دو صد گرداب باید کرد عبور

در خیالِ خاک چیزی نیست جز نقش و نگار
روزی از آیینه ، چون سیماب باید کرد عبور

عشق وقتی عقل را مستانه حیران می کند
بی  درنگ از هر شرابِ ناب باید کرد عبور

خاک را باید پریشان کرد مثلِ گرد باد
از میان شعله ها ، چون آب باید کرد عبور

با دلِ روشن از این ظلمت سرا باید گریخت
در دلِ شب مثل آن مهتاب باید کرد عبور

وقتی از سیماب ، گوهر ساختن نا ممکن ست
از تمنّای دلِ بیتاب باید کرد عبور

دل نباید بست بر این  هستیِ ناپایدار
خواه نا خواه از جهان ، فردا بباید کرد عبور



ماهِ نو ..

بسمه تعالی

شبِ عید آمد و ساقی شرابِ نو مُهیّا کرد
دلِ افسرده ی ما را به یک پیمانه احیا کرد

خمار آلود بودیم  و  سرِ خمیازه پردازی
لبِ ما بست ساقی تا دهانِ شیشه را وا کرد

شبیهِ خضر از معماری عمرِ جاودان بخشید
معمایی که با یک جرعه تعمیرِ دلِ ما کرد

به شکرِ آن میِ لعلی که در زیرِ نگین دارد
در و دیوارِ این میخانه را یاقوت سیما کرد

فسادِ کینه را از دل به آبِ زندگانی شُست
به رسمِ میهمان آمد ، درونِ سینه مأوا کرد

جهان را با همه زیبایی از بد مستیِ آدم
مثالِ چشمِ سوزن تنگ ، بر چشمِ مسیحا کرد

به زهدِ خشک چون تسبیح در دل صد گره را دید
عبادت را به مستان داد و ما را نیز رسوا کرد

عجب عیشی ست ماهِ نو که امشب پیش رو داریم
به رقص آورد اربابِ طرب را جمع یک جا کرد

تمامِ آفرینش در دلت گنجینه ی گنج ست
نباید غیرِ خویش از دیگران چیزی تمنّا کرد



تَردستی ..

بسمه تعالی

محو در آیینه شو ، همواره در اِنکار باش
پرده برداری کن از خود ، محوِ آن رُخسار باش

چون تهیدستی ست حرفِ پوچ مانند حباب
مُهرِ خاموشی بزن ، گنجینه ی اسرار باش

در خرابی هایِ تن تَردَست شو مانندِ سیل
پای دیوار یتیمان ، دست کم معمار باش

نیست ممکن ، گنج را با بی زبانی یافتن
با زبانِ نرم ، خاری در دهانِ مار باش

جامه ی احرام را هرگز ، کفن بر خود نکن
جای هر شب زنده داری ، در سحر بیدار باش

روزگارت در سیاهی چون قلم آمد به سر
بگذر از گفتار ، دیگر بر سرِ کِردار باش

ای که می چرخی به دور خویشتن در زندگی
اندکی در چرخِ گردون ، نقطه ی پرگار باش

راهِ صحرایِ طلب چون بر نمی تابد غبار
گرد هستی را بیافشان تا سبکرفتار باش

خصم بیرون از هیولای درونی کمتر ست
در مصاف دشمنان ، درگیر استکبار باش