بسمه تعالی
دوست دارم که نگاهت به تمنا بکشد
جنگ چشمان تو با من به مدارا بکشد
کلک نقاش اگر زلف تو را نقش زند
مثل گیسوی درازت شب یلدا بکشد
یک شب از فاصله ها تا به زمستان باقیست
مثل گیسوی تو ، آن شب به درازا بکشد
سخن از سلسله ی موی تو ناب است ولی
ترسم این صحبت دیرینه به هر جا بکشد
اگر از عشق بپرسی که بگوید مجنون
با سر انگشت نشان ، نقشه ی لیلا بکشد
زندگی فرصت دیدار دل و آینه هاست
نگذاریم که دیدار به رویا بکشد
جواد مهدی پور
بسمه تعالی
ماه در حلقه ی گیسوی تو پنهان شده است
حضرت آدم از آن ماه مسلمان شده ا ست
زن اگر مثل زلیخاست ، بترس از مهرش
یوسف از حیله ی او وارد زندان شده است
رنگ عشق آمده با سبز و سفید و قرمز
نقش فخر و هنر پرچم ایران شده است
زندگی بی تو معماست برایم ، اما
حل این مسئله با بودنت آسان شده است
تو مپندار که با رفتن تو دلشادم
دلم از دوری تو خانه ی ویران شده است
من به مردان غیور وطنم می نازم
که وطن امن تر از بیشه ی شیران شده است
تو از آن لحظه که بر قامت خود خیره شدی
عشق پیدا شده و آینه عریان شده است
جواد مهدی پور
Drmahdipour1509@
بسمه تعالی
دلی که درد ندارد ، دوا چه می داند ؟
برای جلب اجابت ، دعا چه می داند ؟
کسی که پنبه فرو کرده در میان گوش
اگر صدا کنی او را ، صدا چه می داند ؟!
بلا ندیده کسی که ، به سر هوا دارد
در ازدحام بلایا ، بلا چه می داند ؟
کسی که درد جدایی ندیده در عمرش
حکایت سر از تن جدا ، چه می داند ؟
و یا کسی که نداند رموز بعثت چیست
میان این همه غار ، او حرا چه میداند ؟!
کسی که درک امامت برای او سخت است
در آسمان ولی ، مرتضی ع چه میداند ؟
هر آنکسی که نداند حسین ع ، یعنی عشق
ز خاک سرخ شهادت ، شفا چه می داند ؟
نوای جبهه ، همان نینوای خونین بود
نرفته جبهه کسی ، کربلا چه می داند ؟
کسی که هجمه ی فرعونیان نمی بینید
بدست لایق موسی ، عصا چه می داند ؟
وآنکه جامه ی نمرود را به تن دارد !
دلار و سکه بداند ، خدا چه می داند ؟
مسافری که نداند دلیل رفتن را
میان این همه راه ، رهنما چه میداند ؟
چرا مگو به کسی که خدای او جهل است
که جاهل از سر جهلش ، چرا چه می داند ؟
جواد مهدی پور
Drmahdipour1509@
بسمه تعالی
امشب از چشمان زیبای تو مستم تا سحر
باز کن آغوش خود را مست هستم تا سحر
هر چه میخواهی بکن امشب شب آیینه است
من به هر کار تو امشب چشم بستم تا سحر
جام می امشب نمیخوام ، لبانت کافی است
مثل یک عاشق کنار دل نشستم تا سحر
بت پرستی گر چه رسم کهنه ی دیرینه است
من تو را مانند یک بت می پرستم تا سحر
هر چه پیمان بسته بودم با غزالان ختن
من به یک پیمانه از آنها گسستم تا سحر
دست بر دامان پر مهرت شدم آشفته حال
جز تو ای دل با کسی پیمان نبستم تا سحر
مثل گیسوی بلندت ، شب دراز و خلوت است
از شب یلدا هم امشب دست شستم تا سحر
جواد مهدی پور
خوشحالم از آن حکم ، که بر دار تو هستم
جواد مهدی پور
بسمه تعالی
زمستان هم بیاید ، داغ عشقت کم نخواهد شد
برایت مثل من هرگز کسی همدم نخواهد شد
تو از هر جویباری جرعه ای از آب می نوشی
گوارا هم اگر باشد ، ولی زمزم نخواهد شد
برای زخم های دل بجز مهر تو کافی نیست
برایم نوش دارو ، کیمیا ، مرهم نخواهد شد
رواق عشق داری در میان سینه ها اما
دل از عشق تو در آن سینه ها بی غم نخواهد شد
تو هر کاری کنی اندازه ی انگشت های دست
مثال عقل انسان ها شبیه هم نخواهد شد
و من سوگند جاری میکنم تا پای جان هستم
که هیچ عهدی از این پیمان ما محکم نخواهد شد
جواد مهدی پور