آینه ها بیدارند ...

آینه ها بیدارند ...

تکرار لبخند های غمگینم در آینه.. و شیشه ای که بیشتر از "تو " همراه شعرهایم ماند... و هر صبح ..به جای تو...برایم روز خواب آرزو کرد.. آینه ها بیدارند... به یقین..!! دفتر شعر جواد مهدی پور
آینه ها بیدارند ...

آینه ها بیدارند ...

تکرار لبخند های غمگینم در آینه.. و شیشه ای که بیشتر از "تو " همراه شعرهایم ماند... و هر صبح ..به جای تو...برایم روز خواب آرزو کرد.. آینه ها بیدارند... به یقین..!! دفتر شعر جواد مهدی پور

ایرانی ..

بسمه تعالی


 

بیا ، این گوی و این میدان  نگو در بند زندانی

تو آزادی ،  شبیه  گوی نافرمان  میدانی

 

به نافرمانی عادت کردی  و از خاطرت  بردی

که در هر جای این عرصه  قدم بگذاری ، انسانی

 

از آداب بلند  این ست  در گردونه ی عالم

که نقض عهد با خود هم  نباید کرد پنهانی

 

نجیبی ،  اصل تو از کارگاه عشق می باشد

ولی از بس که غرق عشرتی  این را نمی دانی

 

تویی آن عاقل دانا  که آزادانه  می پرسی

و در بند جهان  هر جا سخن از عشق می رانی

 

من این یک مصرع  خوش را که عاقل گفت ، می گویم

" چرا عـــــــــــــــــاقل کند کاری  که باز آرد پشیمانی  "

 

بگو ای آنکه دست از خاک ایران شستی  و رفتی

تو هر جا باشی  از اصل و نژاد پاک  ایــــــرانی

 

 

جواد مهدی پور

حقیقت ..

بسمه تعالی



هر که خود را می کند محروم از لب های یار
می کشد در گوشه ی میخانه  سختی  بی شمار



مهر خوبان با سخن  آسان  نمی آید به دست
ناگهان  معشوقه هر کس را نخوانی  زینـهار



در زمستانی که دست مستمندان خالی است
سخت می آید برایم صحبت  بوس و کنــــار



در فراق چشم های آبــی دریایی ات
ماهی تنگ بلور سینه باشد  بی قرار



مثل گل هرگز فریب مهلت دوران نخور
بگذراز فصل خزان خویش در وقت بهار



من حقیقت را نشان دادم برای دیگران
جای من امّا حقیقت می رود بالای دار



زندگی یعنی  برای " عشق "  تنها زیستن
یک تنه بر دست های عشق تنها دل سپار

 

 

جواد مهدی پور

حلقه ی ناقوس ..

بسمه تعالی


 

دوختم با عشق اوّل  جامه ی ناموس را

پاره کردم در کلیسا خرقه ی سالوس را


 

با خود آرایی بصیرت را نمی آری به دست

پیش پا  صدعیب  ناید در نظر طــاووس را


 

ظلم می سازد زبــــان چاپلوسان را  دراز

عدل می دوزد به همدیگر لب جاسوس را


 

حرف باطل  می کند جولان میان آن دهان

شیخ می بندد به گنبد  حلقه ی ناقوس را


 

جز دریغ  از یاد تو چیزی نمی ماند به جا

جمع خواهم کرد بی تو  مایه ی افسوس را


 

تو طبیب درد های سخت تــــــاریخ منی

می کنی در دل تداعی  رنج جالینوس را


 

هست دشنامت گوارتر به من از صد سلام

می نهم لب بر لبانت تا ستانم بـــــــوس را



 

جواد مهدی پور

زلف سخن ..

بسمه تعالی

 

شمع سوزان توام  پروانه را گم کرده ام

صاحب میخانه ام   پیمانه را گم کرده ام

 

دور لب های قشنگ تو حریم  زندگی ست

خارج از آن دایـــره   میخانه را گم کرده ام

 

دیگران در سینه یک دل عشق پیدا کرده اند

من ولی در خود   دل دیوانـــــه را گم کرده ام

 

از من بی خانمان  آغـــــــــاز هستی را نپرس

چون در این ویرانسرا  افسانه را گم کرده ام

 

می رود از دست من زلف سخن هنگام عشق

در پریشان حالی اینجا شـــانه را گم کرده ام

 

سینه مالامال از   نا مهربانی های توست

با تمام بی کسی  بیگانـــه را گم کرده ام

 

مثل غواصی که حیران می شود از موج ها

زیر دریا گوهر یکــــــــدانه را گم کرده ام

 

در قفس  از نغمه ی  آزادگی بی بهره ام

در میــان دام   آب و دانه را گم کرده ام

 

 

جواد مهدی پور