آینه ها بیدارند ...

آینه ها بیدارند ...

تکرار لبخند های غمگینم در آینه.. و شیشه ای که بیشتر از "تو " همراه شعرهایم ماند... و هر صبح ..به جای تو...برایم روز خواب آرزو کرد.. آینه ها بیدارند... به یقین..!! دفتر شعر جواد مهدی پور
آینه ها بیدارند ...

آینه ها بیدارند ...

تکرار لبخند های غمگینم در آینه.. و شیشه ای که بیشتر از "تو " همراه شعرهایم ماند... و هر صبح ..به جای تو...برایم روز خواب آرزو کرد.. آینه ها بیدارند... به یقین..!! دفتر شعر جواد مهدی پور

مستم تا سحر ..

بسمه تعالی



 

 

امشب از چشمان زیبای تو مستم تا سحر


باز کن آغوش خود را مست هستم تا سحر



 

هر چه میخواهی بکن امشب شب آیینه است


من به هر کار تو امشب چشم بستم تا سحر



 

جام می امشب نمیخوام ، لبانت کافی است


مثل یک عاشق کنار دل نشستم تا سحر



 

بت پرستی گر چه رسم کهنه ی دیرینه است


من تو را مانند یک بت می پرستم تا سحر



 

هر چه پیمان بسته بودم با غزالان ختن


من به یک پیمانه از آنها گسستم تا سحر



 

دست بر دامان پر مهرت شدم آشفته حال


جز تو ای دل با کسی پیمان نبستم تا سحر



 

مثل گیسوی بلندت ، شب دراز و خلوت است


از شب یلدا هم امشب دست شستم تا سحر



 



جواد مهدی پور

شهره ی شهر ..

بسمه تعالی

 
 
 
 
سر شارم از آن لحظه که غمخوار تو هستم

از عشق تو  تب کردم  و  بیمار تو هستم
 

من امنترین جای دلم را به تو دادم

عمریست که من محرم اسرار تو هستم
 

تا سایه ی تو کم نشود از سرم ای دوست

همواره در آن سایه ی دیوار تو هستم
 

هر چند که زیبایی تو شهره ی شهر است

من نیز جسورانه خریدار تو هستم
 

گویند که مغرورم و از عشق تو بی تاب

ای کاش بدانند که من یار تو هستم
 

دیدار صمیمانه ی تو مایه ی فخر است

مشتاق سراسیمه ی دیدار تو هستم
 

آغوش تو داریست که قاضی به من آموخت

خوشحالم از آن حکم ، که بر دار تو هستم



 

 

جواد مهدی پور

با آینه ..

بسمه تعالی
 
 
 
روبروی آینه ، خود را تماشا می کنم

راز بودن را برای دل ، هویدا میکنم
 
 

صادقانه شرح می گویم برای خویشتن

تا گره ها را بدست آینه ، وا میکنم
 

هر چه بهتان می کند آیینه با تصویر من

صورتی دیگر برای خود تقاضا می کنم
 
 
آه من گاهی مکدر می کند آیینه را

تار میبینم ، خودم را نیز حاشا می کنم
 

از خودم وقتی خجالت می کشم در آینه

من برای خود ندیدن ، شیشه را ها می کنم
 

گاه یوسف می شوم در چاه خود بینی ولی

گاه در قلب زلیخا ،  شور بر پا میکنم
 
 
هر که از جام شرابش قطره ای بخشد به من

من برایش قطره را مانند دریا می کنم
 
 
 
جواد مهدی پور

رواق عشق ..

بسمه تعالی



 

 

زمستان هم بیاید ، داغ عشقت کم نخواهد شد


برایت مثل من هرگز کسی همدم نخواهد شد


 

تو از هر جویباری جرعه ای از آب می نوشی


گوارا  هم اگر  باشد ، ولی زمزم نخواهد شد


 

برای زخم های دل بجز مهر تو کافی نیست


برایم نوش دارو ، کیمیا ، مرهم نخواهد شد


 

رواق عشق داری در میان سینه ها اما


دل از عشق تو در آن سینه ها بی غم نخواهد شد


 

تو هر کاری کنی اندازه ی انگشت های دست


مثال عقل انسان ها شبیه هم نخواهد شد

 


و من سوگند جاری میکنم تا پای جان هستم


که هیچ عهدی از این پیمان ما محکم نخواهد شد


 

 

جواد مهدی پور

حلقه ی زنار .. !

بسمه تعالی


 

 

ناگهان  شد بخت خواب آلود من بیدار تر


یارم آمد از سفر ، شد بخت با من یار تر




 

آنکه با نا محرمان اسرار دل را فاش کرد


رفت بر بالای دار  توبه ، شد سردارتر !




 

نسخه می پیچد طبیب عشق بر تب های من


غافل از اینکه دلم ، از درد شد بیمار تر




 

فرق ما با عاشقان نیمروزی را ببین


دل به هر کس می سپارد می شود دلدارتر




 

حلقه ی زنار  بر اسلام موروثی زدند


از مسیحایی ترین زنار شد  زنار تر !




 

بس که قاضی می شود هم دست با صد متهم


دزد با احکام جعلی می شود مکار تر




 

 

جواد مهدی پور

خواب شیرین ..

بسمه تعالی



 

خوابی که تعبیری ندارد خواب شیرین نیست


حتی اگر فرهاد بیند خواب شیرین نیست


 

در شوره زار خشک یک گندم نمی روید


آبی اگر جاریست آنجا آب شیرین نیست


 

وقتی کنارم نیستی اوقات من تلخ است


یک قطره هم جام شراب ناب ، شیرین نیست


 

آشفته حال افتاده ام ، آرامشم با توست


زهر است این هجران ، مرا دریاب ، شیرین نیست


 

اسباب بازی هم برای خود حسابی داشت


این روز ها در نسل ما اسباب ، شیرین نیست



 

جواد مهدی پور

مستم تا سحر ..

بسمه تعالی


 

 

امشب از چشمان زیبای تو مستم تا سحر


باز کن آغوش خود را مست هستم تا سحر


 

هر چه میخواهی بکن امشب شب آدینه است


من به هر کار تو امشب چشم بستم تا سحر


 

جام می امشب نمیخواهم ، لبانت کافی است


مثل یک عاشق کنار دل نشستم تا سحر


 

بت پرستی گر چه رسم کهنه ی دیرینه است


من تو را مانند یک بت می پرستم تا سحر


 

هر چه پیمان بسته بودم با غزالان ختن


من به یک پیمانه از آنها گسستم تا سحر


 

دست بر دامان پر مهرت شدم آشفته حال


جز تو ای دل بر کسی هم دل نبستم تا سحر


 

مثل گیسوی بلندت ، شب دراز و خلوت است


زیر سر هنگام خوابت هست دستم تا سحر



 

 

جواد مهدی پور