بسمه تعالی
امشب از چشمان زیبای تو مستم تا سحر
باز کن آغوش خود را مست هستم تا سحر
هر چه میخواهی بکن امشب شب آیینه است
من به هر کار تو امشب چشم بستم تا سحر
جام می امشب نمیخوام ، لبانت کافی است
مثل یک عاشق کنار دل نشستم تا سحر
بت پرستی گر چه رسم کهنه ی دیرینه است
من تو را مانند یک بت می پرستم تا سحر
هر چه پیمان بسته بودم با غزالان ختن
من به یک پیمانه از آنها گسستم تا سحر
دست بر دامان پر مهرت شدم آشفته حال
جز تو ای دل با کسی پیمان نبستم تا سحر
مثل گیسوی بلندت ، شب دراز و خلوت است
از شب یلدا هم امشب دست شستم تا سحر
جواد مهدی پور
خوشحالم از آن حکم ، که بر دار تو هستم
جواد مهدی پور
بسمه تعالی
زمستان هم بیاید ، داغ عشقت کم نخواهد شد
برایت مثل من هرگز کسی همدم نخواهد شد
تو از هر جویباری جرعه ای از آب می نوشی
گوارا هم اگر باشد ، ولی زمزم نخواهد شد
برای زخم های دل بجز مهر تو کافی نیست
برایم نوش دارو ، کیمیا ، مرهم نخواهد شد
رواق عشق داری در میان سینه ها اما
دل از عشق تو در آن سینه ها بی غم نخواهد شد
تو هر کاری کنی اندازه ی انگشت های دست
مثال عقل انسان ها شبیه هم نخواهد شد
و من سوگند جاری میکنم تا پای جان هستم
که هیچ عهدی از این پیمان ما محکم نخواهد شد
جواد مهدی پور
بسمه تعالی
ناگهان شد بخت خواب آلود من بیدار تر
یارم آمد از سفر ، شد بخت با من یار تر
آنکه با نا محرمان اسرار دل را فاش کرد
رفت بر بالای دار توبه ، شد سردارتر !
نسخه می پیچد طبیب عشق بر تب های من
غافل از اینکه دلم ، از درد شد بیمار تر
فرق ما با عاشقان نیمروزی را ببین
دل به هر کس می سپارد می شود دلدارتر
حلقه ی زنار بر اسلام موروثی زدند
از مسیحایی ترین زنار شد زنار تر !
بس که قاضی می شود هم دست با صد متهم
دزد با احکام جعلی می شود مکار تر
جواد مهدی پور
بسمه تعالی
خوابی که تعبیری ندارد خواب شیرین نیست
حتی اگر فرهاد بیند خواب شیرین نیست
در شوره زار خشک یک گندم نمی روید
آبی اگر جاریست آنجا آب شیرین نیست
وقتی کنارم نیستی اوقات من تلخ است
یک قطره هم جام شراب ناب ، شیرین نیست
آشفته حال افتاده ام ، آرامشم با توست
زهر است این هجران ، مرا دریاب ، شیرین نیست
اسباب بازی هم برای خود حسابی داشت
این روز ها در نسل ما اسباب ، شیرین نیست
جواد مهدی پور
بسمه تعالی
امشب از چشمان زیبای تو مستم تا سحر
باز کن آغوش خود را مست هستم تا سحر
هر چه میخواهی بکن امشب شب آدینه است
من به هر کار تو امشب چشم بستم تا سحر
جام می امشب نمیخواهم ، لبانت کافی است
مثل یک عاشق کنار دل نشستم تا سحر
بت پرستی گر چه رسم کهنه ی دیرینه است
من تو را مانند یک بت می پرستم تا سحر
هر چه پیمان بسته بودم با غزالان ختن
من به یک پیمانه از آنها گسستم تا سحر
دست بر دامان پر مهرت شدم آشفته حال
جز تو ای دل بر کسی هم دل نبستم تا سحر
مثل گیسوی بلندت ، شب دراز و خلوت است
زیر سر هنگام خوابت هست دستم تا سحر
جواد مهدی پور