بسمه تعالی
چون سنگ ، شدی سبز نشستی سر راهم
گفتی که من آن حاصل یک لحظه گناهم
من متهم اول چشمان تو گشتم
وقتی که به سیمای تو افتاد نگاهم
در گوشه ی تنهایی دل اشک فشانم
یک سینه محن دارم و گنجینه ی آهم
از غیر ننالم که همین دست برادر
دستان مرا بست و انداخت به چاهم
تصمیم گرفتم که دلم را به تو بخشم
بی دل شوم از هیچ کسی هیچ نخواهم
جز دوست نگویم به کسی راز دلم را
هم صحبت من در دل چاه است ، ماهم
گفتی که به من سر بزنی گاه بگاهی
من منتظرم سر زدن گاه بگاهم
جواد مهدی پور