بسمه تعالی
از سراب وهم می جوید هوای آب را
خسته می سازد ز نادانی دل بی تاب را
شورشی افکنده در دل با نگاه آتشین
می گدازد سینه ، تا یابد زر نایاب را
پاسخ هم سنج با کج بحث ها ، خاموشی است
ماهی لب بسته سرگردان کند قلّاب را
آسمان از گریه های سرد ما دلگیر نیست
خون ناحق ، بر نگیرد دامن قصّاب را
آنکه در اعماق دل اندام جان می پرود
در شب خلوت گزیند گوشه ی محراب را
از دل سر گشته عاجز می شود فرمان عشق
موج دریا چون گشاید عقده ی گرداب را ؟
خامشی زیباترین اسباب جان روشن ست
شیشه سر بسته می دارد شراب ناب را
پاک کن زنگار را از صفحه ی زرّین دل
تا ببینی صورت ناب زر و سیماب را
جواد مهدی پور