بسمه تعالی
چنان در پای پیمان تو هستم
که گویی از سفیران الستم
تو از آلاله های دشت نوری
من از جا ماندگان راه هستم
فراقت سخت می آید ولی من
نشستم ، چون بنامت عهد بستم
تو گفتی در دل من لانه داری
و من آیینه ی دل را شکستم
پریشان خاطرم با جام خالی
در این میخانه هی چله نشستم
چنان غافل شدم از جام ساقی
در این میخانه گویی می پرستم
سفر کردم که در یادم بمانی
ولی بیراهه رفتم ، بس که مستم
شکایت دارم از خود ، بیقرارم
که خود در را به روی خویش بستم
مرا آزاده می نامند یاران
اگر یاری کنی ، از بند رستم
جواد مهدی پور