بسمه تعالی
شبی از هزار شب ها که من از تو مینوشتم
به هوای باتو بودن که تویی تو ، سر نوشتم
تو که باشی ای قرار دل بیقرارم ، آنروز
بخدا غمی ندارم که تویی گل بهشتم !
و برای تو نوشتم که من از تو مینویسم
تو هم از سر رفاقت شدی آینه سرشتم
چه هوای دلنشینی به تو داشتم همیشه !
به تو از دلم نوشتم که من عاشق تو گشتم
تو هم از صمیم مهر و سر عشق آسمانی
به من اینچنین نوشتی " به تو گرم هست پشتم " !
همه هست آرزویم که همیشه با تو باشم
بهمین صفای نابت همه تخم مهر کشتم !!
و تو ای نگار دلکش که قشنگ و دلربایی
تویی آسمان آبی و من از نفیس خشتم !
جواد مهدی پور
بسمه تعالی
باز ابروی تو محراب نمازم شده است
با تو در خلوت شب راز و نیازم شده است
گره ِ سلسله ی موی تو را من زده ام
بارها این گره از سوی تو بازم شده است
تو چه از عاشق زانو به بغل می خواهی ؟
که مرا این همه اندوه تو سازم شده است !
من به زیبایی چشمان تو ایمان دارم
که همان غمزه ی جادوی تو رازم شده است
پلک بر هم که گذاری دلم آشفته شود
این اشاره همه ی حکم جوازم شده است
پرچم صلح که افراشته ای بر سر من
باعث فخر من و اوج فرازم شده است
متحیر شده ام از حرکات لب تو
بر لبم آمده و سطح ترازم شده است
جواد مهدی پور
پریشان خاطرم کردی ، پریشانی چرا جانا ؟
تو با زلف پریشانت ،به آغوشم بیا جانا !
هوای بی تو بودن را نمیخواهم ، نمیخواهم
بیا با من بمان در کنج این ویرانه ها جانا
چنان ازمسجد و منبر تو بیزاری و می نالی
که من میخانه ها کردم برای تو بنا جانا
تو با من عهد بستی که فراموشم نخواهی کرد
و من دیشب برای عهدمان کردم دعا جانا
نشستم بر سر کویت به امَیدی که می آیی
عبورت بشکند تندیس این بتخانه را جانا
نه بختی یار شد با من نه اقبالی نصیبم شد !
تویی بر دوش من آن مظهر مرغ هما جانا
دل و جان دادم از روزی که در دام تو افتادم
تو را بیگانگان کردند از این دل جدا جانا
به بد نامی کشید آخر زلیخا در مقام عشق
تو اما پای عشقم ماندی و کردی وفا جانا
بسمه تعالی
تو را با جان و دل میخوانم ای گل دوستت دارم
من از بادی که گل را میکند پرپر ، چه بیزارم !
به فروردین قسم ، اردیبهشتم را تو میسازی
که در خرداد هم گلها برای دوست میکارم
چنان در قلب من جا کردی ای آهوی زیبایم
که در آغوش گرمت عاشقانه بر سر دارم
من از دامان مهر تو گرفتم تا شفا یابم
چنان افتاده ام از پا و در کوی تو بیمارم
من از زیبایی روی تو با مهتاب می گویم
و در بزم وصالت تا سحر با ماه بیدارم
چراغانی کنم با چلچراغ عشق کویت را
تمام کهکشان را زیر پای دوست می آرم
چنان در جان من رفتی که تا جان در بدن دارم
تو را با جان و دل میخوانمت ای بهترین یارم
گلی از بوستان عشق ، با این روی زیبایت
گلستان میکنی جان را و من در فهم گلزارم
بسمه تعالی
در جواب نامه گفتی آشنایت نیستم !!
روی خود را بر نگردان ، تا بگویم کیستم
مهر لب های مرا بر گونه ات حاشا مکن
خوب بنگر تا ببینی نازنینا ، کیستم !
بار سنگین فراقت را تحمل میکنم
تا تو بر گردی در اینجا منتظر می ایستم
غافلی از این دل دیوانه ی من سالها
ترسم آن موقع بیایی که ببینی نیستم
تا شنیدم با رقیبان بزم عیش آراستی
خون دل ها خوردم و شب تا سحر بگریستم
کاشکی با اینهمه نا مهربانی های تو
در توانم بود بی تو ، لحظه ای می زیستم
کاش ... ای کاش ..
ولی نمیتوانم ..
من به زیبایی چشمان تو عادت دارم
بسمه تعالی
مستم از چشمان تو ، پیمانه میخواهی چه کار ؟
سر به روی سینه دارم شانه میخواهی چه کار ؟
من که خود در بند گیسویت به دام افتاده ام
مرغک بی بال و پر را دانه میخواهی چه کار ؟
یک دل از جنس شقایق را برایت ساختم
خانه میجویی چرا ، کاشانه میخواهی چه کار ؟
گرد شمع عشق تو بیدار بودم تا سحر
من فدای شعله ات پروانه میخواهی چه کار ؟
نیمه شب بوسیدمت ، گفتی که درهنگام خواب
بوسه های داغ را دزدانه میخواهی چه کار ؟
جرعه ای نوشیدم از جام نگاه چشم تو
می پرستم کرده ای میخانه میخواهی چه کار ؟
خانه ات آباد باد ای گلعذار نازنین
سرزمین عشق را ویرانه میخواهی چه کار ؟
عاشقی دیوانه ام آواره ی دشت جنون
با وجود من دلا دیوانه میخواهی چه کار؟