بسمه تعالی
کاش در خلوت ِدیشب تو فقط بودی و من
بر لبم ، یارب یارب تو فقط بودی و من
شب تنهایی و بی تابی دل ، باده کشان
بی حضور مه و کوکب تو فقط بودی و من
کاش درکیش تو یک آینه ، جادو می کرد
با همین آینه مذهب تو فقط بودی و من
شب از آن چشم سیاه تو غزل می سازد
کاش شب بود دل ِ شب ، تو فقط بودی و من
رنگ پیمانه به گلواژه ی عشق تو زدند
کاش بی واژه و مطلب تو فقط بودی و من
دلم از شعله ی هجران تو در تاب و تب است
کاش در سینه ی بی تب تو فقط بودی و من
کاش در خلوت شب های سیاه ِ تقدیر
گرم ِآغوش ِ لبالب تو فقط بودی و من
در شگفتم که چرا بی خبر از این همه فال
قمر افتاده در عقرب تو فقط بودی و من !!
جواد مهدی پور
بسمه تعالی
آلوده ام کردی دلا ، با یک نگاه دلربا
گفتی دل از من می بری ، دیر آمدی حالا چرا !؟
یک دل شقایق را به پایت ریختم دیوانه وار
شمع وجودم سوخت در پای تو تا اوج فنا
دریای ِ نا آرام آن چشم سیاهت موج زد
کشتی دل در هم شکست ، افتاد از پا نا خدا
لبخند تو آبستن صد دل شقایق می کند
زیبایی ات حرفی ندارد ، حیف هستی بی وفا
از بخت خواب آلود ِ من ، غم شد نصیبم جای تو
آتش زدی بر خیمه ی عشقم ، خطا کردی خطا
لب تر بکن تا سر نهم در پای آن سرو ِ خرام
میمیرمت ، بر قامت رعنای ِ تـــــــو جانم فدا
در بند گیسوهای تو ، صید ی به دام افتاده ام
خواهی بکُش با تیغ ابرو ، یا رهایم کن رها
جواد مهدی پور
بسمه تعالی
با من بمان تا دل دهم در راه تو از عمق جان
لب تر نما ، تا سر نهم در پای آن سرو چمان
تصویر زیبای تو را در قاب دل حک می کنم
تا پای بندم باشی و عاشق شوی از عمق جان
گاهی محاق ِ ماه از شرم تو می آید پدید
تو آفتاب مشرقی در لاجوردین آسمان
وقتی که میبینم تو را با دیگران گپ می زنی
آشفته می گردد دلم ، کمتر بگو با دیگران
دلدادگی های مرا نادیده می گیری چرا ؟
عشق خودم را می کنم با شعرهای خود بیان
احساس سردی داشتی ، بیگانه ام انگاشتی
اغیار را دادی امان ، از من بریدی بی امان
دلواپسی های مرا باور نکردی لحظه ای
چشم ِ دلم می بارد از اندوه تو، اشک روان
با خوبرویان بیش از این ابراز تنهایی نکن
آزاد شو آزاده ، از هر قید و بندی در جهان
جواد مهدی پور
بسمه تعالی
مثلا صحبت زیبای تو در دل که نشست
در به روی خطر خاطره ی کهنه ببست
رونق عهد غزالان ِ سر کوی تو شد
از همان لحظه که پیمان تو با باده گسست
هر که از مملکت عشق برون رفت که رفت
عقل از دایره عشق برون نیست ؟ که هست
روشنای شب مهتاب ، دعا می کردم
غافل از اینکه تمام سحر از آینه است
دل به زیبایی آهوی هوایت دادم
تا وفا دار شوم بر سر پیمان الست
کاش میخانه دو تا بود بجای مسجد
جای آن سبحه ی صد دانه ، همه باده بدست
ذکر رب بر لب و دل نیز گناه آلود است
از قضا حضرت قاضی شده گوساله پرست !
جواد مهدی پور
بسمه تعالی
شعری بخوان حرفی بزن از من هواداری بکن
میمیرم از هجران تو باز آ دلا ، کاری بکن
دلتنگ دلبر می شوم گاهی چه بی دل می شوم
دلواپسم از دوریت ، جانا مرا یاری بکن
مخمورم از چشمان تو این جان و این دل مال تو
دل در تب تو می تپد حالا بیا کاری بکن
در آسمان آبی دل می درخشی عین ماه
نوری بیفکن در دلم با مهر دلداری بکن
پیمانه ام دادی ولی ، بیمار سیمایت شدم
روحی بدم بر جان و دل ، درمان بیماری بکن
در سایه سار عشق تو ، عمری بسر آورده ام
در واپسین ِ لحظه ها کاری مرا باری بکن
یادت بماند هر شب از نام تو گفتم تا سحر
شبنم ببار و صبحدم لطفی به گلزاری بکن
گل در شکفتن ، از تو یک لبخند زیبا نقش بست
از روی سیمای قشنگت ، پرده برداری بکن
دل از شمیم وصل تو آشفته حال افتاده است
در بوستان شعر خود گهگاه عطاری بکن
جواد مهدی پور
بسمه تعالی
" درد دیوانگی ما دو برابر شده است
شاعری عاشق یک شاعر دیگر شده است "
عشق را با تو سرودم که غزل حاصل شد
با تو زیبایی شعرم دو برابرشده است !
تو مرا تا ابدیت به اشارت بردی
رتبه ام از همه والاتر و برتر شده است
گوشه ی چشم تو با من غزل عشق سرود
دل من عاشق آن غمزه ی دلبر شده است
مهر خوبان همه در صورت زیبای تو هست
همه ی عالم از اعجاز تو گوهر شده است
به تمنای تو دل دادم و بی دل ماندم
دل از آن لحظه ی دیدار تو دیگر شده است
عشق یعنی نفس گرم تو در فصل بهار
که بهار از نفس گرم تو بهتر شده است
روح آزاده ی تو داخل پیکر شده است
جواد مهدی پور
بسمه تعالی
چنان در پای پیمان تو هستم
که گویی از سفیران الستم
تو از آلاله های دشت نوری
من از جا ماندگان راه هستم
فراقت سخت می آید ولی من
نشستم ، چون بنامت عهد بستم
تو گفتی در دل من لانه داری
و من آیینه ی دل را شکستم
پریشان خاطرم با جام خالی
در این میخانه هی چله نشستم
چنان غافل شدم از جام ساقی
در این میخانه گویی می پرستم
سفر کردم که در یادم بمانی
ولی بیراهه رفتم ، بس که مستم
شکایت دارم از خود ، بیقرارم
که خود در را به روی خویش بستم
مرا آزاده می نامند یاران
اگر یاری کنی ، از بند رستم
جواد مهدی پور