آینه ها بیدارند ...

آینه ها بیدارند ...

تکرار لبخند های غمگینم در آینه.. و شیشه ای که بیشتر از "تو " همراه شعرهایم ماند... و هر صبح ..به جای تو...برایم روز خواب آرزو کرد.. آینه ها بیدارند... به یقین..!! دفتر شعر جواد مهدی پور
آینه ها بیدارند ...

آینه ها بیدارند ...

تکرار لبخند های غمگینم در آینه.. و شیشه ای که بیشتر از "تو " همراه شعرهایم ماند... و هر صبح ..به جای تو...برایم روز خواب آرزو کرد.. آینه ها بیدارند... به یقین..!! دفتر شعر جواد مهدی پور

حلقه ی ناقوس ..

بسمه تعالی


 

دوختم با عشق اوّل  جامه ی ناموس را

پاره کردم در کلیسا خرقه ی سالوس را


 

با خود آرایی بصیرت را نمی آری به دست

پیش پا  صدعیب  ناید در نظر طــاووس را


 

ظلم می سازد زبــــان چاپلوسان را  دراز

عدل می دوزد به همدیگر لب جاسوس را


 

حرف باطل  می کند جولان میان آن دهان

شیخ می بندد به گنبد  حلقه ی ناقوس را


 

جز دریغ  از یاد تو چیزی نمی ماند به جا

جمع خواهم کرد بی تو  مایه ی افسوس را


 

تو طبیب درد های سخت تــــــاریخ منی

می کنی در دل تداعی  رنج جالینوس را


 

هست دشنامت گوارتر به من از صد سلام

می نهم لب بر لبانت تا ستانم بـــــــوس را



 

جواد مهدی پور

زلف سخن ..

بسمه تعالی

 

شمع سوزان توام  پروانه را گم کرده ام

صاحب میخانه ام   پیمانه را گم کرده ام

 

دور لب های قشنگ تو حریم  زندگی ست

خارج از آن دایـــره   میخانه را گم کرده ام

 

دیگران در سینه یک دل عشق پیدا کرده اند

من ولی در خود   دل دیوانـــــه را گم کرده ام

 

از من بی خانمان  آغـــــــــاز هستی را نپرس

چون در این ویرانسرا  افسانه را گم کرده ام

 

می رود از دست من زلف سخن هنگام عشق

در پریشان حالی اینجا شـــانه را گم کرده ام

 

سینه مالامال از   نا مهربانی های توست

با تمام بی کسی  بیگانـــه را گم کرده ام

 

مثل غواصی که حیران می شود از موج ها

زیر دریا گوهر یکــــــــدانه را گم کرده ام

 

در قفس  از نغمه ی  آزادگی بی بهره ام

در میــان دام   آب و دانه را گم کرده ام

 

 

جواد مهدی پور

میوه ی دانش ..

بسمه تعالی


 

 

در سینه ی بی درد ، کمی آه نگه دار


هردم  به قدم های خودت راه نگه دار



 

سنگ ست در آغوش زمان  ثانیه ، هشدار


آیینه ی دل را  تو از این آه نگه دار



 

عمرت همه در غفلت بسیار گذشته ست


بر توبه ، از این عمر  تو یک " ماه " نگه دار



 

هر گاه که دلتنگ شود ماه ، " شب قدر"


جایی تو در این برکه به آن ماه  نگه دار



 

وقتی که  برادر شدی ، از جان برادر


هر لحظه حفاظت کن و از چاه نگه دار



 

پرهیز کن از خار ندامت  تو در این باغ


دست از گل و از حادثه  کوتاه نگه دار



 

از جهل نچیده ست کسی میوه ی دانش


دل را تو در این مدرسه  آگاه نگه دار



 

از شاخه ی دنیا  تو اگر مهر بچینی


گاهی به کسی هدیه کن و گاه نگه دار



 

 

جواد مهدی پور

قناعت ..

بسمه تعالی

 

عشق های نو رسیده  زود بر هم می خورد

آهـــــن آتش ندیده بیشتر خـــــم می خورد


هر که با آب قناعت جام خود را پر نکرد

زیر آوار بلاهت سیلی غـــــــم می خورد


پادشاهی چون سلیمان هم شوی ، غافل نباش

موریانه چوب او را نیز کم کم می خورد


من ندیدم شیر بر هم نوع خود یورش برد

پس چرا امروز آدم مغز آدم می خورد ؟


پلک بر هم می زنی  آشفته می سازی مرا

من چه باشم ! نظم عالم نیز بر هم می خورد


بینوایان دست خود را با دعا پر کرده اند

بیشتر سرمایه دار از خوان حاتم می خورد


خشک و تر در آتش بیداد  خاکستر شوند

شیر ، خون و گوشت را در صید با هم می خورد



جواد مهدی پور

قهرهای نازک ..

بسمه تعالی


آه عالم سوز من در سینــه می گیرد تو را

قاب دل مانند یک آیینـــــه می گیرد تو را


دوستی های مرا باور نکردی  نازنین

قهر های نازک دیرینه می گیرد تو را


عشق را در چشم های مهربانت  دیده ام

قلب های پاک ، هر آینه می گیرد تو را


آسمان آبیست اما چشم هایت تر شده

برق ابر این دل بی کینه می گیرد تو را


روز ها را می شمارم تا بیایـــی از سفر

التماسم صبح یک آدینه ، می گیرد تو را



جواد مهدی پور

نصف النهار ..


بسمه تعالی


برکه بارانی ام ، مهتاب را گم کرده ام


در کنار رودخانه ،  آب را گم کرده ام



چشم هایم باز می ماند  نمی بیند ولــی


در شب مهتاب ،  راه خواب را گم کرده ام



خط چشمان تو از نصف النهار دل گذشت


بین ابروهایت ، اسطرلاب را گم کرده ام


 

تاب گیسو های تو بی تاب می سازد مرا


تار مو می تابم اما    تاب را گم کرده ام !


 

عکس بسیارست از سیمای دلدارم  ولی


در دلم جا نیست ، جای قاب را گم کرده ام


 

واژه ها  معنای دیگر می دهند این روز ها


در کتاب عشق ، شعر ناب را گم کرده ام


 

با سیاست حزب را در شهر ما سر می برند


از جناح راستم ، احزاب را گم کرده ام




 


جواد مهدی پور

----------------------------------------

عقل و عشق ..


برکه ی بارانی ام  اما تو یک  دریـــاستی
نقص بر می خیزد از آنجا که باشد کاستی

خود به حیرت مانده از سیمای تو نقاش عشق
مینیاتوری که  با اندام  خود آراستی

خواستم تا دل به چشمان تو بسپارم  ولـی
چشم بستی ناگهان از جای خود برخاستی

عشق نامـوسیت که  آیینه ها رو کرده اند
شاعر بیدل که باشی ، در دلت غوغاستی

عقل تو با عشق هنگامی به یک جو می روند
کز دلت جوشند دائم  ،  چشمـــــه های راستی

در همان لحظه که جامم را به دور انداختی
تازه فهمیدم مرا از جان و دل  می خواستی

من تمام خوبرویــان جهان را  دیده ام
ای گل زیبای من از هر گلی زیباستی


جواد مهدی پور