هر که روزی از فراموشان این زندان شود
مثل یوسف مالک ملک دل خوبان شود
جان ما در تنگنای جسم کامل می شود
در صدف هر کس بماند گوهر غلطان شود
هستی ما بستگی دارد به تکرار نفس
مرگ یعنی یک نفس در سینه ات پنهان شود
سبزه ی خوابیده را از پای خود تا بر کنی
قامت رعنای تو چون سرو در بستان شود
رو نمایی کن تو هر نقشی که در نه پرده هست
پرده برداری کن از آیینه تا عریان شود
مثل سکه هر که پشت خویش را بر زر دهد
روی هر آیینه بر آن سکه روگردان شود
هر که چون خضر از علایق دست هایش را نشست
مثل اسکندر در آن ظلمات سر گردان شود
سر نپیچد هر که از سوز و گداز زندگی
روزگاری در جهان سر حلقه ی مردان شود
جواد مهدی پور